دانستنی ها و اخبار علمی

حرف آخر در مورد هیچ


پدرم، جیم فیلدز، به طور غیرمنتظره ای در ماه نوامبر بر اثر سکته مغزی در سن 81 سالگی درگذشت. هفته گذشته برای مراسم یادبود او در روز شنبه مداحی نوشتم. سخت بود. من یک نویسنده هستم و خیلی دوست داشتم که بهترین مداحی تاریخ باشد. (مطمئنم که موفق نشدم، اما مطمئنا این بهترین مداحی است من دارم همیشه نوشته شده است.) اینجا‘S یک نسخه کمی ویرایش شده در صورتی که می خواهید در مورد پدرم بدانید.

پدرم دوست داشت بیرون باشد. کوهنوردی یکی از فعالیت های مورد علاقه او بود و پدر و مادرم با هم آشنا شدند. اوایل تابستان 1961 بود و این دومین تابستان مادرم در اردوگاه YMCA در استس پارک، کلرادو بود. او در ایستگاه اتوبوس در بولدر ایستاده بود و با چند دانشجوی دیگر درباره پیاده‌روی صحبت می‌کرد – تمام پیاده‌روی‌هایی که تابستان قبل انجام داده بود، همه پیاده‌روی‌هایی که می‌خواست این تابستان انجام دهد. و این مرد در همان نزدیکی ایستاده بود و گوش می داد و نزدیک تر و نزدیک تر می شد …

اون پدرم بود آنها تابستان امسال و سپس تابستان بعد زیاد پیاده روی کردند و حالا ما اینجا هستیم.

آخرین باری که من و او با هم در پارک ملی راکی ​​کوه پیمایی کردیم، تابستان 2019 بود. من و او از فلت تاپ، یکی از کوه هایی که در آن تابستان ها چندین بار بالا رفتند، رفتیم و سپس به کوه بعدی، هالت، ادامه دادیم. تصویر بالا مربوط به قله هالت است.

وقتی به اوج رسیدیم، او گفت، و من نقل می کنم: “ها-ها! اوه مرد اوه پسر، اوه پسر، اوه پسر. ما می توانیم ناهارمان را اینجا بخوریم. می توانید آن را در ویدیو بشنوید من نفس سنگین از صعود او در آن زمان 77 سال داشت و هنوز از من وضعیت بهتری داشت. ظاهرا پدرم تا زمان مرگش همیشه وضعیت بهتری از من داشت.

یک بار، در دهه 1990، با یک گروه 15 نفره از دوستانم از دانشگاه به خانه می آمدیم. ما در راه بالتیمور بودیم تا به Habitat for Humanity در بازسازی خانه‌ها کمک کنیم و والدینم به ما محلی برای اقامت شبانه پیشنهاد دادند. پدرم به هرکسی که می‌خواهد پیشنهاد داد که برای دویدن صبحگاهی در مسیری در دره‌ای نزدیک به او بپیوندد.

آنها فکر کردند، خوب، یک دویدن ساده با یک پیرمرد، چرا که نه. آنها دانشجو بودند و او 50 ساله بود. حدود یک ساعت بعد برگشتند. او کاملا معمولی به نظر می رسید. همه آنها ژولیده و نفس نفس می زدند و درباره پریدن او از روی تخته سنگ صحبت می کردند. این داستان هنوز در تجمعات کلاسی مطرح می شود.

او غواصی را در 69 سالگی آغاز کرد. در نهایت او راه خود را به باشگاه غواصی فوق العاده Olney پیدا کرد. [cheers from assembled dive club members] هنگام غواصی باید اطلاعات فنی زیادی را یاد بگیرید. شما باید قوانین ایده آل گاز و مدت زمان ماندگاری هوا را بدانید. اما وقتی زیر آب می روید، وارد دنیای عجیبی می شوید. او عاشق تماشای حیوانات زیر آب بود. او همیشه به مردم می گفت که خوبی غواصی این است که در بیشتر موارد، حیوانات از شما نمی ترسند. پرندگان دور می‌شوند، قورباغه‌ها و لاک‌پشت‌ها به داخل آب می‌پرند، اما بیشتر موجودات دریایی فقط در اطراف آویزان هستند و کار خود را انجام می‌دهند. او عاشق تماشای آنها بود.

در پایان آخرین سفر غواصی ما، درست قبل از همه‌گیری در ژانویه 2020، او بیش از 200 غواصی را تکمیل کرده بود.

پدرم دوست داشت به مردم کمک کند.

پس از آن همه پیاده روی، والدینم تصمیم گرفتند ازدواج کنند و به مدت دو سال در سپاه صلح داوطلب شدند و در مدرسه ای در روستایی دورافتاده در نپال به تدریس زبان انگلیسی پرداختند. و خیلی پیاده روی کردند. در آن زمان مردم نپال را به این ترتیب دور می زدند. داستان های دلخراشی در مورد زالوها و زمان هایی وجود دارد که آنها حدود 30 مایل زیر آفتاب داغ روی یک گالن آب راه می رفتند. یه چیزی شبیه اون.

در سال 2016 به من اجازه داده شد تا او را تا روستایی که در آن زندگی می کردند و در آنجا تدریس می کردند همراهی کنم. امروز می توانید با ماشین در آنجا رانندگی کنید! دیگر لازم نیست یک روز از نزدیکترین فرودگاه پیاده روی کنید. در روستا در مسیرها قدم زدیم و پیرمردان او را متوقف کردند و به او گفتند که در کلاس انگلیسی او بوده اند. برای برخی از مردان، این حتی سیگنال شروع یک حرفه بین المللی بود. وقتی بزرگ می شدم، یکی از آنها گاهی به خانه می آمد. یکی از آنها در واقع هنوز اینجاست. [Chitra waves at everyone] اکنون احساس گناه می کنم که آنها را “پیرمرد” خطاب می کنم.

همه در مورد سپاه صلح می گویند که شما بیشتر از اینکه یاد بدهید یاد می گیرید. این آغاز یک حرفه طولانی سفر بود که او را به آسیا و همچنین اروپا، آفریقا و استرالیا برد. او دوست داشت مکان های جدید را ببیند و ببیند دیگران چگونه کارها را انجام می دهند.

پس از سپاه صلح، پدر و مادرم به آمریکا بازگشتند و او دکترای جامعه شناسی گرفت. او در مورد مردم کنجکاو بود. او به طرز فکر دیگران احترام می‌گذاشت و می‌توانست با دیدگاه‌های دیگران همدلی کند – چیزی که اغلب هنگام بحث درباره مشکلاتم با او مفید می‌دانستم. و او همیشه جایی برای این احتمال باقی می گذاشت که افراد دیگر دیدگاهی کاملاً متفاوت در مورد یک موقعیت داشته باشند.

یکی از راه‌های فهمیدن نظر مردم از طریق نظرسنجی‌های اجتماعی است. این حوزه تخصص او بود. زمانی که ما در انگلستان زندگی می کردیم، جایی که من به دنیا آمدم، او درباره نحوه درک مردم از سر و صدا تحقیق کرد. او این تحقیقات را در طول سال ها ادامه داد و به عنوان مشاور در زمینه مطالعات نویز کار کرد. یک بار، حدود سال 2000، در کنفرانسی با او در نیس شرکت کردم.

او روی فهرستی از تمام مطالعات اجتماعی که در مورد آلودگی صوتی انجام شده بود کار کرد. در مقاطع مختلف، من و بروس به سازماندهی آن کمک کردیم. یک دانشجوی فارغ التحصیل با پوستری بود که می خواست آن را ردیابی کند تا جزئیاتی را به دست آورد که به پر کردن کاتالوگ کمک می کرد. ما به پوستر او رسیدیم و او برچسب نام او را خواند و مجبور شد دو بار نگاه کند – دکتر. زمینه های! او تحت تاثیر قرار گرفت. حدس می زنم اگر در آن زمینه بسیار باریک کار می کردید، نام او را در بسیاری از نشریات علمی می دیدید.

او همچنین به عنوان بخشی از کار خود در اداره حسابرسی دولت، نظرسنجی ها را طراحی کرد. در یک مقطع او حتی یک نظرسنجی برای واشنگتن ریولز، یک گروه هنرهای نمایشی که من یکی از اعضای آن هستم، طراحی کرد. امروز آواز خواندن برخی از دوستان Revels را شنیدید.

او در حل مشکلات بسیار مشتاق بود.

در شروع همه گیری، پدرم در آپارتمان من بود و متوجه کوه چای در گوشه پیشخوان آشپزخانه من شد. این یک آشپزخانه بسیار کوچک است. بنابراین او به فکر ساخت قفسه های چای و ادویه افتاد. وقتی اندازه گیری کردیم، متوجه شدیم که گوشه 90 درجه نیست. حتی نزدیک نیست. اما او آنها را طوری ساخت که کاملاً در این زاویه عجیب قرار گیرند.

وقتی بچه بودم برایم یک تخت زیر شیروانی درست کرد. تخت از بین رفت – او اتاق خواب من را تصاحب کرد و آن را دفتر کار خود کرد. اما قفسه‌هایی که او زیر تخت ساخته بود، اکنون در زیرزمین قرار دارد، پازل‌های خانه و یادداشت‌های چند دهه‌ای مادرم. دفتری که او در اتاق خواب قدیمی من راه اندازی کرد، زیباست. الان گاهی اونجا کار میکنم پر از قفسه‌هایی است که خودش ساخته، و قفسه‌ها پر از گنجینه‌های سفرهایش است – کنده‌کاری‌هایی از نپال، فرفره‌های نخ ریسی از ژاپن، گلدوزی‌های من. میز نمایی زیبا از حیاط خلوت دارد، جایی که او می‌توانست پرندگان و دو دشمن حیاط خانه‌اش، سنجاب‌ها و آهوها را تماشا کند. دشمنانی که از تماشای آنها لذت می برد.

از بروس در مورد پدرمان پرسیدم و او گفت: “مفید بودن و انرژی خستگی ناپذیر او از بسیاری جهات مشهود بود. چه من به او سر بزنم و چه او به دیدن من، وقتی او در همان خانه بود هرگز مجبور نبودم ظرف ها را بشویم. او همیشه حاضر بود برای جیمز بخواند و وقتی من و سارا خسته بودیم با او به پیاده روی (و کمپینگ) برود. و من می دانم که او در زمانی که واقعاً پدر بود، همین کارها را با ما انجام می داد – و من به یاد ندارم که او خسته به نظر می رسید.

من به بیماری همه گیر اشاره کردم. قبل از همه گیری، من و پدر و مادرم مشغول بودم. با وجود اینکه من پنج مایل دورتر زندگی می کنم، ممکن است ماه ها طول بکشد تا او را ندیده باشم. اما وقتی قرنطینه شروع شد، تصمیم گرفتیم در یک حباب زندگی کنیم و من هر یکشنبه به آنجا رانندگی می کردم.

من ماشین نداشتم، بنابراین روز جمعه پدرم با دوچرخه‌اش روی پشت بام به سمت خانه من رفت، ماشین را پشت خانه‌ام پارک کرد و به خانه رفت. این سفر برای جیم فیلدز به اندازه کافی طولانی نبود! فقط پنج مایل است. بنابراین او چند دور اضافی اضافه کرد تا به 20 مایل یا بیشتر برسد. یکشنبه به خانه آنها رفتم، ناهار خوردم و شاید با مامانم اسکربل بازی کردم. و روز دوشنبه روند معکوس را انجام داد تا ماشین را به خانه بازگرداند.

نه هر هفته، بلکه برای چندین هفته، در آن بعدازظهرهای یکشنبه، در امتداد شاخه شمال غربی رودخانه آناکوستیا، که نزدیک اینجاست، قدم می زدیم. این دره ای است که او با بچه هایش در کالج به دویدن رفت. پدر و مادرم زیاد آنجا پیاده روی می کردند و من هم اغلب به آنجا می رفتم. وقتی آنقدر در یک مکان قدم می زنید، تغییر فصل را می بینید. می‌توان دید که چگونه جنگل‌ها در بهار سبز می‌شوند، شاهین‌های شانه‌های قرمز روی لانه‌شان، گل‌های لور کوهی شکوفا می‌شوند. قورباغه ها قورباغه‌های کوچکی که بی‌قرار می‌شوند، وزغ‌هایی که با قَرَر کردنشان آب را به لرزه در می‌آورند. زمان سختی برای دنیا بود، اما زمان بسیار ویژه ای برای من بود، و من برای تمام زمانی که توانستم با والدینم بگذرانم، ارزش قائلم.

این که پدرم توانسته است اهداکننده عضو باشد برای همه ما معنی زیادی دارد. پس از مرگ او توانستند کبد او را به شخص دیگری اهدا کنند. خوشحالم که او هنوز به کسی کمک می کند.

من الان به این فکر می کنم که شاید خودم را جابجا کنم و ناراحتم می کند که باید بفهمم چگونه خانه ام را بدون او تنظیم کنم. بدون مبلمان سفارشی.

دلم برای پدرم خیلی تنگ شده. او رفته است و این غیرقابل قبول است.

عکس: هلن فیلدز، بدیهی است



Source link

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا